نفس مامان ،آبتین عزیزتر از جاننفس مامان ،آبتین عزیزتر از جان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

آبتین گل پسر مامان

دفتر خاطرات کودکی آبتین جان

...این خلق بازرگان

      از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟! دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند ک نج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند این ماهی افتاده در تنگ تماشا را پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند!   " فاضل نظری "   پی نوشت : عکس بالا را بابای آبتین گرفته ! زیباست ...مثل غزل فاضل...
18 دی 1391

نامه سرگشاده 8

  به نام خدا پسرک مهربانم سلام امشب که برایت می نویسم از آن شبهاست که دوست دارم کلماتم از همیشه شاعرتر باشند اما نمیخواهم سخنم به درازا بکشد و برای دنیای تو خستگی به جان واژه ریخته باشم ! سید علی صالحی درکتاب نامه هایش چقدر خوب گفته : نامه باید کوتاه باشد ! بی حرفی از ابهام و آینه ... برایت سید علی وار مینویسم ... ساده و کوتاه ! نفس نفس میزنم این روزها  ! عاشق که باشی نفست بند می آید...سینه ات میسوزد ...پشت شانه ات تیر میکشد و سعی میکنی  برای بودن، آخرین پشتوانه های اکسیژن زیستت را جیره بندی کنی ! بعد به سرت می زند یکباره همه اش را نفسی عمیق بکشی که ریه هایت بلرزند از ته مانده ی امکان زندگی ! اما...
13 دی 1391

گنجشک لالا....

سلام به پسرک شیطون بلای مامان ! چند دقیقه ای میشه لالا کردی ! حدود30دقیقه لالایی خوندن فایده نداشت که !  اما راست میگن یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادته ها !  دو دقیقه با خودم فکر کردم!   آخه چه طوری یادت بدم خودت بخوابی؟! بدون تکون دادن...بدون صدبار لالایی خوندن...بدون ... آها ! یه فکر بکر ! تو رو توی تختت گذاشتم و خودمو به خواب زدم ! چند بار پاشدی کناره های تختت رو عقب زدی ! هزار بار این پهلو به اون پهلو شدی ! چقدر با پاهای کوشولوت کوبیدی روی تشک ! چقدر پاشدی منو نگاه کردی ! و وقتی میدیدی چشمام بسته است تو هم دراز میکشیدی سرجات ! حتی خواستی به مامان کلک بزنی و از احساساتش سوء استفاده...
7 دی 1391

و قاف حرف آخر عشق است... !

  ساعت بابا رو انداختی روی دستات ! میخوای مامانو ذوق مرگ کنی؟! آره عشقم؟! باشه حالا هی دلبری کن ! ولی میدونم یه روز میخورمت فسقلییییییییییییییییییییییی!... 24آذرماه دستای کوچولوت به دستگیره ی در رسید و در رو باز کردی خواستی از خونه بری بیرون! و ما به این نتیجه رسیدیم که باید بیشتر مراقبت باشیم شیطونک ! برات کارتهای مقدماتی بَن بِن بُن گرفتم 12 تاشو یادگرفتی مثل: جوجه- دست - پا- آب- مامان - بابا- توپ- گل - تاب- کفش- هاپو- مژه(به جای چشم یاد گرفتی میای دستتو میکنی توی چشم مامان مژه هاشو میگیری میگی: مُده!!!!!!!) و... با ماشینها و توپهات بیشتر از همه ی اسباب بازیهات بازی میکنی ! وقتی میخوای بگی سیب با انگشت به سمت م...
30 آذر 1391

happy..........happy

  سلام به پسرک مهربون مامان این روزهای تو رو خیلی دوست دارم چون شیرین ادا تر از همیشه ای ! مثلا میری سروقت سجاده سرت رو میزاری روی مهر و میگی: آآآآآآآآآآآآآآ هَََََََََ دَی : یعنی  الله اکبر !  و من و بابا چقدر ذوق زده میشیم !!!! با من دالی بازی میکنی ! ایستاده سوار کامیونت میشی و ما که بهت میگیم بشین ، شیطنت میکنی و لج بازیهات رو ادامه میدی ! مرتب تلویزیونو ( قول خودت tv رو) روشن و خاموش میکنی هزااااااااااااااااااربار پشت سرهم! همیشه دنبال توپهات در حال دویدنی ! کلمات زیر رو هم خیلی زیبا ادا میکنی وجدیدا به دایره ی لغاتت اضافه شدن: تَ تا : قطار تِ تا : کتاب دووووووو ده : جوجه آتی : آبتین ...
19 آذر 1391
1